درباره وبلاگ "مجنون" که شدی،حال مرا میفهمی... "لیلا"ی تمام قصه ها نامردند... آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان دوستانه ها . . . . . . . آری که چه بی رحمانه آمده است که بماند برای همیشه . . . . . . . . . . . . . . . . . . . غم تو در دل من. . . . . . . . . . . . رفتم سوپر مارکت خرید کنم. دختري رو كه چهار سال قبل همديگه رو دوست داشتيم و جدا شده بودیم رو دیدم . دست يكي رو گرفته بود وخلاصه فضاي رومانتیکی داشتن ، وقتی منو ديد به یه بهونه ای اومد كنار دستم وايساد گفت من با نامزدمم ولي تو از وقتي من ولت كردمهيشكي طرفت نيومده خلاصه منم يه پنجاهي در آوردم دادم به فروشنده گفتم يه بسته پوشک سايز بچه دوساله بده و هيچي بهش نگفتم و اومدم بيرون . بنده خدا دختره داشت چشاش از كاسه در مي اومد خلاصه می خواستم بگم پوشک هنوز پيشمه ؛ هركي لازم داره نصف قيمت ميفروشم . مادرم رسوام كرده هرروز ازم ميپرسه مگه شبا تو خودت میشاشی؟ نظرات شما عزیزان: جمعه 13 اسفند 1395برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : حمیدرضا زارعی
![]() ![]() |